با رفتارهای منفی مادرم چگونه برخورد کنم؟

مادر

با عرض سلام و تحیت
توجه حضرتعالی را به نکات زیر جلب می کنم:
۱- احترام والدین در همه احوال واجب است و به هیچ وجه ساقط نمی شود.
۲- میان احترام و تبعیت تفاوت وجود دارد. تبعیت از والدین هم واجب است مگر اینکه با تعالیم و تکالیف شرعی منافات داشته باشد.
۳- طبعا رعایت حقوق والدین سختی خود را دارد و اگر چنین نبود شاید نیازی به سفارش و یادآوری قران در این زمینه نبود.
۴- در روایات نورانی رعایت حریم مادر از تاکید بیشتری برخوردار است.
۵- هر اندازه که احترام و همراهی با والدین مشقت بیشتری داشته باشد، اجر و پاداش آن نیز در نزد حضرت رب بیشتر خواهد بود.
۶- هر اندازه هم که مطابق میل والدین عمل شود و از کوچکترین حقوق ایشان مضایقه نشود، بازهم ذره ای از حقوق والدین ادا نمی شود. به گونه ای که در برخی روایات این مضمون آمده است که اگر فرزندی، بارها با پای پیاده مادر خود را بر دوش حمل کند و به زیارت خانه خدا ببرد بازهم از عهده جبران زحمت زایمان مادر برنمی آید. حالا ضمیمه کنید سایر مشقات و حمات فراوانی چون شیردهی، شب نخوابی، مراقبت و... .

بر این مبنا سعی کنید بیش از بیش حریم ایشان را نگاه دارید و خود را در حال جهاد ببینید. مضافا اینکه اگر ایشان ناخوش و یا بیمار باشند که مسولیت شما بیشتر است.
به منظور جلوگیری از ناراحتی متقابل شایسته است؛
- سطح توقعات از همدیگر را منطبق بر شرایط و موقعیت فرد مقابل تنظیم کنید.
- از حساسیت نسیت به رفتارهای منفی یکدیگر اجتناب نمایید.
- به گفتگوهای خود ادامه دهید.
- به هنگام بروز رفتارها و موقعیتهای اختلافی، به جای رفتارهای خود تخریبی و یا دگر تخریبی، موقعیت را ترک کنید.
- برای بدست آوردن آرامش، در آیات الهی بیشتر تدبر کنید، مقام و منزلت مادر را و اجر احترام به ایشان را به یاد آورید، چند جرعه آب خنک بنوشید، قدم بزنید، در محیطی خلوت و یا آزاد فریاد بکشید، گریه کنید و... .

قابل یادآوری است که یک روی سکه رفتارهای احتمالا منفی مادر شماست، لکن روی دیگر آن به شخصیت حضرتعالی، قابلیتها و مهارتهای جنابعالی در مواجه با موقعیتهای استرس زا بر می گردد که البته در جای خود باید پیرامون آن بحث کرد.

با آرزوی توفیق روزافزون حضرتعالی
 

دیدگاه‌ها

سلام من ۱۹ سالمه از وقتی یادمه خواهر بزرگه ام نذاشته مادرم کارای خونه رو بکنه یعنی مامانم از ۳۰ سالگی دیگه دست ب کار نزده حتی منم میگن خواهرم بیتر بهم رسیده با اینکه سنش کم بود وقتی بزرگ شدم و از خواهرم پرسیدم چرا گفت اون موقعه ک تازه اسم گرفته بود خیلی اذیت بود قید مدرسه رو زدم و کمک حالش شدم بعدم همه کارا افتاد رو دوشم .
حالا خواهرم اذواج کرده سعی کردم مثل اون باش هر چند ک تا قبل از اون لیوان آبی اگه میخواستم پدرم میداد دستم ولی با همه این وجود اراده قوی داشتم ک جای خواهرمو پر کنم اوایل همه چی خوب بود شبا اینقدر خسته میرفتم
تو رخت خواب ک فرصت فکر کردن ب خودمم نداشتم .همه دوستام رفتن دانشگاه و ... با اینکه حسودیم میشد اما میگفتم مادرم مهمتره خواستگارامم همینجور رد کردم اخه اگر داداشم زن میگرفت احتمالا زنش اینا رو انجام میداد برا مادرم
برا همین ازدواج رو هم فراموش کردم همه اینا ب کنار جدیدا افسردگیم بیشتر شده از قبل هر چند ک گرم کار بودم و افسردگی فراموشم سده بود اما جدیدا ی اتفاق باعث شد ک همه گذشته تلخم بیاد جلو و این شد ک بعضی شبا تا صبح فقط گریه میکردم واسه همین صبحش نمیتونستم بیدار شم ک ناهار درست کنم بعد از ظهر ک بیدار میشم میبینم فقط نمیخواد گریه کنه بغض میکنم هی میگه خونه زندگیمو ببین دختر تو چقد تنبلی و .... آخه ی بار ناهار درست کنه حقمه ک اینقدر غر بزنه ، خسته شدم خیلی خسته دردام کم بود دردای دیگه داره بش اضافه میشه چیکار کنم ?خیلی باش حرف زدم ک اینا وظیفه من نیست وظیفه خودته وظیفه منم کمک ب تو حالا ک جامون عوض شده تو کمک حالم باش لا اقل ناراحت میشه حتی شده ک نذاره کاری کنم و بام قهر میکنه
تو رو خدا کمک کنید?

تصویر شهر سوال

با سلام و تشکر
همانطور که نوشته اید شما در سال های اولیه زندگی تان با فرزند اول مقایسه شده اید حال این مقایسه یا از طرف دیگران بوده و یا خودتان احساس کرده اید که ارزش خواهر بزرگتر بیشتر از شماست بنابراین با توجه به اینکه اهداف دیگری در زندگی داشتی ولی برای اینکه احساس ارزشمندی و مفید بودن و کمک حال مادر بودن که برای شما خیلی مهم و ارزشمند بود باشید به صورت بسیار افراطی و غیر منطقی از خود گذشتید و تمام اهداف و آرزوها و برنامه های شخصی مانند تحصیل ، فعالیت اجتماعی و ازدواج را کنار گذاشته اید برای اینکه احساس خوشبختی و ارزشمندی شما در زمان فعالیت خواهرتان سخت له شده بود و برای اینکه این احساس را بدست بیاورید وارد رسیدگی ومراقبت از مادر و پدر شدید. پس می توانستید و یک تعادل و بالانسی بین اهداف خودتان و مراقبت از مادر ایجاد کنید و در کنار رسیدگی به مادر به خودتان و خواسته های خودتان نیز اهمیت و ارزش بدهید. بهتر بود اتفاقی که برای شما رخ داده بود را مطرح می کردید تا مشاوره بهتری بگیرید. اما به هر حال هر اتفاقی می تواند افکار منفی ارزش نداشتن ، به درد نخوردن و احساس پوچی را در شما فعال کند شما در باور اساسی که از گذشته های دور شکل گرفته یک احساس بی ارزش و مفید نبودن به دلیل مقایسه خود با خواهر دارید پس در حال حاضر هر رویدادی ممکن است آن احساس نالایق بودن، بی ارزش بودن را فعال کند . تجربه اولیه شما در گذشته باعث بوجود آمدن فرضیه ها و طرحواره های ناکارامد و افسرده ساز می شود این فرضیه ها در هر اتفاقی که برای شما پیش می آید فعال می شود و افکار منفی اتوماتیک و غیر ارادی تولید می کنند که باعث افسردگی شما می شود این افسردگی در احساس ، شناخت ، رفتار ، جسم و انگیزه شما وارد شده و آنها را با اختلال روبرو می کند.گفت و گو های شما با مادر باعث به هم ریختگی و فعال شدن احساس بی ارزشی و نامفیدی می کنید و در نتیجه ابعاد افسردگی بیشتر و بیشتر می شود. با این تفاصیل که خدمت شماعرض شد یک خودشناسی نسبت به خود داشته باشید و گفته های مادر را یک گفته احساسی با درصد منطقی پایینی بدانید و سعی کنید جلو فعال شدن افکار منفی را بگیرید قطعا ورزش در جمع ، افزایش تعاملات و مسؤولیت پذیری های اجتماعی ، برنامه ریزی هدفمند و سرگرم کننده ، به صورت کلی آنچه شادی شما را افزایش می دهد و افسردگی شما کاهش می دهد در زندگی تان بیشتر و بیشتر کنید و در صورتی که از مسایل مانند اختلال در خواب، غذا ، تپش قلب و یا درد های جسمی مانند احساس رخوت و سستی و... رنج می برید به روان شناس یا روان پزشک حضوری مراجعه فرمایید. موفق باشید.

سلام من دختر ۱۸ ساله ای هستم مشکلات زیادی داشتم و سختی های زیادی رو تحمل کردم چندین بار به مرز خودکشی رسیدم اما موفق نشدم.مشکل الانم تنفر از مادر و پدرمه.از زمانی که یادم میاد بچگی نکردم همشه بعد خوشی هام گریه و درد و ناراحتی بوده برای همین لحظات خوشم رو یادم نمیاد بچه بودم که متوجه چیزهای عجیبی شدم زیاد فک میکردم میدیدم و میشندیم شاید این باعث شد الان اینجور بشم.با این حال اون موقع از لحاظ روانی مشکلی نداشتم پدرم به مادرم خیانت کرده بود و همش دعوا بود کل زندگیمون البته پدر من از لحاظ عصبی مشکل داشت همش داد و فریاد میکشید و چیز میشکوند دست سنگینی هم داشت هیچ وقت کتک هایی که خوردم رو یادم نمیره خیلی درد داشت بعد از ماجرا خیانت همه چی بدتر شد ما با مادر بابام زندگی میکردیم و با خانواده پدریم که خواهرش و بچه ه اش بود هم مشکل داشتیم جوری که زندگی مونو بهم میزدن و خواهر پدرم نمیخواست از مادرش نگهداری کنه برا همین مادرم ازش نگه داری میکرد یادمه پنجم که بودم بیماری انسداد روده وخیم گرفت اما با پرستاری مادرم زنده موند اون هم بین مادر و پدرمو بهم میزد و باعث میشد مدام دعوا داشته باشن بعدشم از پا فلج شد و..مشکلات زیادی بخاطرش داشتیم بیماری هاش تحملشون سخت بود و...بخاطر مادربزرگم سر هرچیزی پدرم عصبی میشد و به جنون میرسید باز هم مادرم ازش نگهداری میکرد مثل دختر خودش من وقتی مشکلاتمونو میدیدم افسردگی گرفتم افسردگیم از اول راهنمایی شروع شد پدرم با یه زن دیگه بود و زندگیمون به طلاق رسید من بچه اول بودم قرار بود با پدرم باشم و خواهر کوچیکم با مادرم از پدرم متنفر بودم نمی دونسم چرا خیانت کرده نمیفهمیدم میگفتن دعا و جادو کردن که جدا شن ولی من باور نداشتم چون اگه یکی خوب باشه چیجور با جادو عوض میشه؟من عاشق مادرم بودم خیلی دوسش داشتم خیلی زیاد براش بعضی وقت ها گریه میکردم مامان من ادم۸ خشکی هست ولی بازم دوسش داشتم دقیقا تا ۱۷ سالگیم مشکلات طلاق و جدا شدن داشتن اما جدا نشدن زندگیمون همش جنگ و کتک بود تا اول دبیرستانم شاگرد زرنگی بودم بعدش درسم افت کرد چون مشکلاتمون شدید شده بود همه فامیل و همسایه فهمیدن یه جور بی ابرویی اما من به دوستام و...هیچی از خودم نمیگفتم ادم تو دار و کم حرفی هم بودم یکم یکم افسردگی گرفتم هر ساعت گریه میکردم فک میکردم عادی هست بعدا فهمیدم افسردگی حاد دارم شاید تنها امیدم تو زندگیم مادرم بود از همه متنفر بودم چ مرد چ زن ولی عاشق مادرم بودم من قبلا از طرف پدرم ترد شدم ادم شکاکی بود و من اهل هیچ رفیق بازی نبودم در واقع به جنس مخالفم نگاهم نمیکردم خیلی هم مهربون وخوش اخلاق و حرف گوش کن بودم ولی سر یه مسایلی به من گفت که من از این به بعد دخترش نیسم اما خودش ادمی بود که با خانما گرم میگرفت تا با اقایون اون وقت من رو زیر ذره بین میبرد جدا از همه این ها والدین من جدا نشدن تا وقتی که ما از اب و گل دربیایم با این حال هنوزم از پدرم متنفرم چندین بار بهم تهمت زده و حرفای نادرست بهم گفته وقتی ۱۷ سالم شد مادرپدرم ک با ما زندگی میکرد فوت کرد و مشکلاتمون به شکل جدیدی شروع شد ولی کمتر نسبت به قبل دعوا میشه تو خونه.من ادم منزوی عصبی شکاک خیلی بد بین شدم و همش تو خودم میرفتم اما کسی علتش رو نمی پرسید و فقط میگفتن منزوی و...منم بهشون گفتم به خاطر شما افسردگی حاد دارم ولی دیدم تردم کردن گفتن چته این همه ادم بی پول مریض هستنن که دارن میمرن چرا افسرده باشی و ازشون ترد شدم دوست داشتم درکم کنن اما هیچکس کمکم نکرد نه خانواده نه روانشناسا مشکلاتم شروع شدن ترس از گذشتم که تکرار میشد و...یجوری دل نازک شدم و احساس کردم خانوادم منو نمیفهمن در واقع یجور کمبود داشتم میخواستم فقط یکی درکم کنه بغلم کنه و بگه که میفهمتم که چقدر زجر کشیدم چقدر گریه کردم چقدر از خدا خواستم ولی نشد کسی کمکم نکرد و من هنوز افسردگی مو دارم الان مشکلم با خانوادمه من تنها دلیل زنده موندنم مادرم بود چون دیوانه وار عاشقش بودم اما الان از مادرم هم متنفرم راستش مادرم ادم خشکیه و اصلا محبت به من نمیکنه ولی خواهر کوچیکمو دوس داره با این حال دوسش داشتم بعد از اون اتفاقا مادرم سرپرستی چنتا بچه رو گرفت و مدام بهشون محبت میکنه و دوسشون داره میارتشون خونمون اما من وقتی بچه هارو میاره مخالفت میکنم و پیششون نمیام بهش گفتم که تو بهترین مادر دنیا هستی اما ازت میخام منو درک کنی و به منم محبت کنی ولی به من گفت که من لیاقت محبتش رو ندارم مدام بهم میگه منزوی و...اینا رو که بالا گفتم بخش کمی از مشکلاتم بود اما مشکلات الانم مادرم هست قبلا روم نمیشد بهش بگم که دوست دارم بهم محبت کنه و دوسم داشته باشه بعدا چند بار بیان کردم و بهم گفت که من لیاقتش رو ندارم و چنین دختری دختر من نیست هر کاری کردم توجهش رو جلب کنم تا دوسم داشته باشه هر بار تولدش یا بدون مناسبت براش هدیه گرفتم اما یه بارم بهم تولدم رو تبریک نگفته...رفتار خوبی باهام نداره میگه بخاطر ۲۵ سال زندگی سختی که با پدرم و خانوادش داشته نمیتونه به من محبت کنه اما وقتی پای بقیه میاد وسط فرق میکنه راستش چند وقتی هست که شک کردم این خانم مادر واقعیمه یا نه؟قیافه خواهر کوچیکم خیلی شبیهشونه اما من نیستم همه هم به من میگن چقدر با مادر و پدرت و خواهرت متفاوتی.مشکلم از اینه که مادرم بچه دار نمیشده بعد خیلی سال من به دنیا اومدم اما الان با همه این مشکلاتی که کشیدم از خونوادم ترد شدم و حتی بهشون گفتم که میدونم بچه واقعیشون نیستم البته به حالت شوخی..واقعا نمیدونم ک من چرا اینجور شدم چرا مشکلاتمو درک نمیکنن من ادم مهربون و امیدواری بوددم اما الان از خودم حالم بهم میخوره امیدی ندارم چندین بار هم به مادرم گفتم که من تمام مشکلات رو فراموش میکنم اگه باهام درست رفتار کنه و باهام خوب باشه اما ...فقط به فکر فرزند خونده هاشه.البته از لحاظ مادی کم نمیزارن ولی من رفتار خوب و محبت میخام تا حالا به من عزیزم نگفته بغلم نکرده..اگر بد بودم میرفتم دنبال یه پسری که نیازم رو تامین کنه منظورم محبته اما اینجور ادمی نیستم مشکلم اینه که نه پدرم نه مادرم درکم نمیکنن و من فقط دنبال یه راهم که از این خانواده دور شم اما نمی خوام ازدواج کنم چون حوصله کسی دیگه رو ندارم بنظرتون چنین مادری لیاقت احترام داره؟با خودم میگم یه روز تمامی هزینه هایی که برام کردن رو بهشون پس میدم و از این خونواده دور میشم چون میدونم خونواده واقعیم نیستن با این حال من ادم فوق العاده احساسی هسم و برام تحمل رفتار مادرم مشکله شما میگین چیکار کنم هر کاری کردم تا قبولم کنه ولی نکرد دیگه خسته شدم و ازش متنفرم به حد زیادی.لطفا پیشنهاد ندین با مادرم پیش روان شناس برم.لطفا فقط بهم راهکار بدین که امیدوارم کنه هفته قبل اونقدر دعوامون شد که من میخاستم رگم رو بزنم اما بالاتر رگم رو زدم و چیزیم نشد دیگه امیدی برای زندارم تنها امیدم مادرم بود که دیگه نیست.

تصویر مشاور شهر سوال

کاربر محترم شهر سوال، سلام. از این که مشکل خودتون رو در شهر سوال با ما در میان گذاشتید، ممنونیم. میدانیم که با دختر زرنگ و باهوشی طرف هستیم. مطالب نسبتا مفصل شما که به نوعی رنجنامه مختصر زندگی تان بود را مطالعه کردیم و البته بسیار متاسف و متاثر شدیم. چون واقعا مشکل شما در حد و اندازه ای است که با پرسش و پاسخ کتبی قابل حل و حتی تشخیص کامل نیست، بنابراین تنها چند نکته را اشاره میکنیم و شما را ، علیرغم تذکر شما به یک مشاور روانشناس، ارجاع می دهیم. در مورد پدر و مادر مطمئن هستیم که قلب شما مالامال از عشق و علاقه است و این مسائل و مشکلات زندگی شما بوده است که کمی در ظاهر این عشق را کمرنگ کرده، و البته متقابلا پدر و مادر شما هم به شما علاقه دارد اما ممکن است در ابراز این علاقه مشکل داشته باشد یا در شکل ابراز با دیگران متفاوت باشد. در مورد این که نمیخواهید ازدواج کنید، چون ... باید بگوییم اتفاقا اگر یک مورد بسیار مناسب برای ازدواج داشته باشید، بهتر است (با مشورت و تحت نظر روانشناس) ازدواج کنید و این میتواند دریچه ای باشد به زندگی جدید و انشالله خوشبختی... نکته دیگر این که بر فرض این که همه تصورات شما واقعیت داشته باشد (که قطعا اینطور نیست)، بهتر است به جای نشان دادن ضعف و افسردگی ، قوی باشید و به قول خودتان تصمیم بگیرید همه هزینه های زندگی را به پدر و مادر بازگردانید، اما از طریق موفق شدن در زندگی، موفقیت در تحصیل، موفقیت در شغل و درآمد و در نهایت موفقیت در زندگی...
اما در پایان باز هم تأکید می کنیم، حتما به یک مشاور روانشناس باتجربه مراجعه حضوری داشته باشید، ما اصلا اصراری نداریم با مادرتان مراجعه کنید، بلکه قطعا برای اولین بار تنها مراجعه کنید و در صورت لزوم خود مشاور به شما خواهد گفت که با مادر یا شخص دیگری مراجعه کنید. چون فرمودید از نظر مادی و مالی مشکلی ندارید، هزینه این مراجعه هم نباید برایتان مسئله مهمی باشد. اما در هر صورت مراجعه شما ضروری است.
مشکل شما با پرسش و پاسخ حل شدنی نیست. البته اگر واقعا از نظر مالی مشکل دارید و یا در جایی زندگی می کنید که مشاوری وجود ندارد، میتوانید به صورت تلفنی از مشاوره همکاران ما استفاده کنید (تلفن سراسری ۰۹۶۴۰۰).
در صحبتهایتان چیزی از روابطتان با تنها و بهترین دوست خود، نگفتید. به گمانم جای خدای بزرگ و مهربان، خالی بود.
آرزوی ما، سلامتی و آرامش شماست.

نظرات