تفاوت عشق و عادت چیست؟

عشق

از طریق دوست صمیمی خود که زمانی همسایه بودیم با برادرش که الآن هم دانشکده ای من است آشنا شدم. اوایل در حد جزوه و کتاب صحبت می کردیم. اما بعد از گذشت چند ماه، پیشنهاد ازدواج داد. با اصرار مادرم به این قضیه فکر کردم. با هم صحبت کردیم. و به این نتیجه رسیدم که با معیارهای من هم خوانی دارد. اما به دلیل مناسب نبودن شرایط خانوادگی، ایشان قادر به خواستگاری نیست. حدود ۵ ماه است که با هم مکالمه ی تلفنی داریم. الان هردوی ما احساس می کنیم مبادا از روی عادت با هم باشیم. در این مدت هرگز از علاقه ی ما به هم کم نشد. بلکه با شناخت بیشتری که از هم پیدا میکنیم بیشتر عاشق هم می شویم. اماچون از هم دوریم با ابراز دلتنگی خود همدیگر را آزار می دهیم. و چون به هم وابسته شدیم و ارتباط عمیق عاطفی داریم قادر به قطع این رابطه تا زمان خواستگاری نیستیم. چطور میتوانیم تفاوت عاشقانه بودن یا عادت بودن رابطه را درک کنیم؟

برای اینکه به پاسخ مناسب خودتان برسید به نکات زیر دقت فرمایید:

۱- بهتر بود قبل از اینکه از این طریق بخواهید برای انتخاب همسر که مهم ترین و حساس ترین اتفاق زندگی است اقدام کنید با خودکنترلی و خویشتن داری و دوراندیشی با مشاوری، روش استاندارد انتخاب همسر را اکتساب می کردید.

۲- بی شک در روابط دوست و دختری که به ازدواج منجر می شود آسیب های فراوانی است که به دو مورد به طور خلاصه اشاره می کنم:
الف : اکثر افرادی که ازدواج خود را با دوستی و وابستگی شروع می کنند بعد از ازدواج و گذشت مدتی از زندگی زناشویی و کاهش طبیعی احساسات داغ و آتشین دوران گذشته دچار بدبینی و سوء ظن نسبت به شریک خود می شوند. البته در مردها این نوع سوء ظن بیشتر به چشم می خورد و باعث نگرانی و اضطراب و در نتیجه محدودیت ها و فشارهای نامناسب نسبت به همسر خود می شوند.
ب: عشق و علاقه موضوع خیلی مهم و پیچیده ای نیست بلکه با یک اصل مجاورت ذهنی و یا بیرونی دو نفر به هم دیگر وابسته می شوند. در دوران وابستگی به دلیل احساسات بالا تفاوت های فرهنگی، شخصیتی و خانوادگی به شدت تحت تأثیر وابستگی قرار گرفته، توجیه، نادیده و بی اهمیت تلقی می شوند و زمانی این تفاوت ها آشکار می شود که احساسات اولیه بعد از ۲ سال زندگی مشترک کاهش پیدا کنند. آن زمان دو طرف متعجبانه به هم دیگر نگاه کرده و از هم می پرسند آیا تو همون بودی که دو سال پیش با همدیگر آشنا شدیم؟

۳- این که شما در این وضعیت به این فکر بیافتید که آیا به همدیگر علاقه واقعی دارید و یا اینکه یک عادت به دلیل باهم بودن است و بعد نتیجه بگیرید که نه واقعا همدیگر را دوست دارید، منطقی به نظر نمی رسد. چون شما زمانی می توانید این نتیجه را داشته باشید که در آغاز دوستی بوده و با هدف ازدواج از ایشان تحقیقات دقیق محلی (زندگی، تحصیل، روابط والدین، وضعیت اعضای ازدواج کرده، وضعیت شغلی، وضعیت دوستان و...) داشته باشید و چند جلسه در فضای رسمی بدون وابستگی گذشته از ایشان نسبت به انتظارات و خواسته ها و عقاید و باورها و موضوعات مهم زندگی صحبت کرده باشید که متأسفانه شما هیچ یک از این کارهای را انجام نداده اید.

۴- متأسفانه این راهی که شما برای شناخت بیشتر طرف مقابلتان برگزیده اید چیزی جز وابستگی نیست و هیچ فردی در موقعیتی که طرف شما قرار دارد به دلیل ترس از دادن شما، نقاط منفی و اختلاف نظرها و انتظارات و حتی مشکلات گذشته و به طور کلی تاریخچه خانوادگی صحیحی به شما نخواهد داد. نشانه وابستگی همین دلتنگی ها است که در شما مشاهده شده است در حالی که یک دختری که عزت نفس بالا دارد و از نظر شخصیتی مستقل با خویشتن داری و خودکنترلی منتظر تکمیل تحقیقات دقیق و جزیی محلی و رصد کردن شرایط مانند وضعیت اقتصادی، رضایت والدین و.... بوده و بعد از تکمیل تحقیقات محلی و اتمام جلسات رسمی گفت و گو به تدریج و حساب شده روی طرف مقابل سرمایه گذاری عاطفی دارد در حالی وضعیت شما کاملا برعکس است.

با توجه به مطالب فوق شما باید تفاوت وابستگی( ارتباط عمیق عاطفی) و عادت را متوجه شده باشید. عادت با دلتنگی های پاتولوژیک همراه است در حالی عشق و علاقه منطقی به تدریج بعد از اطمینان نسبت به مطلوب بودن شرایط ( تحقیقات محلی، جلسات رسمی، تست های روان شناختی ) و اقدامات لازم برای خواستگاری رسمی، به وجود می آید.
پس شما باید با ارتباط بیشتر با مشاور به سرعت و با تکنیک های روان شاختی از این وابستگی ها و عشق های بی هدف خلاص شوید و بعد از آن با حفظ استقلال و عزت نفس خود به مواردی که به صورت رسمی خواستگاری می شود روی آورده و انتخاب روش مناسب (تحقیقات دقیق و وسواس گونه محلی، و جلسات گفت و گوی شخصی رسمی و تست های شخصیت ) به امر خطیر ازدواج اقدام کنید.

دیدگاه‌ها

من با پسری دوستم ک دختر عممو به شدت دوست داشت وبعد مدتی دختر عمم با پسری ک دوستش داشت ازدواج کرد این پسر ک مدام با من در تماس بود بعد مدت ازدواج دختر عمم فک کنم از سر تلافی به من پیشنهاد داد ومن ک دوستش داشتم به او جواب مثبت دادم در ابتدا به شدت دوستم داشت البته فک کنم دوست داشتن دختر عمم بود ک از روی شدت علاقه ی به من علاقه پیدا کرد بعد ۳هفته رابطه ازمن جدا شد،بعد ک من خیلی دوستش داشتم دوباره بهش زنگیدم فک کنم از روی نارحتی ک از دختر عمم جدا شده بود دوباره تا فراموشش کنه دوباره با من رابطه ایجاد کرد،البته مطمئنم ک ازشدت نارحتی باز پیش من برگشت، بعد مدت دو هفته باز ازم جدا شد بعش زنگ زدم بعد کلی حرف زدن با نارحتی زیاد ک به جای نرسید ازش جدا شدم،دوباره بعد۴ماه این بار خودش برگشت البته بازم از روی نارحتی ک و شدت علاقه ی دختر عمم به من رو کرد ،البته در این مدت با دخترای دیگه هم دوست بود ولی جدا میشد برمیگشت پیش من،منکه میدونستم چه اخلاقی داره در ابتدا باهاش دوست نشدم گفتم تو دم ومی و هوسی فقط چون دختر داییشم برا اینکه حال دختر عممو بپرسی ازش باخبر بشی میای سراغ من حالمو میپرسی،ولی اون قسم خورد اینطور نیست با کلی حرف زدن ک جبران میکنه وون پسر قبلی نیست عوض شده و خیلی خودشو مشتاق نون دادبعد یه هفته دوباره باهاش دوست شدم،اما بعد ۵روز دوباره سرد شد و ازم جدا شد،ورفت بعدیک سال دوباره برگشت وبعد کلی التماس بعد دوماه حرف زدن غلط کردنو دوباره حرفهای گذشتش من باهاش دوست شدم اما بهش گفتم دیگه دوستش ندارم حس دوست داشتم تموم شده،واگه بره هم دیگه برام مهم نیست ،ولی الان تقریبا یه هفته ست باهاش دوستم هر بار خواب میبینم ک تو خواب به من خیانت میکنه و هر لحظه ممکنه بره،ولط اون میگه من هر شرطی بزارم قبول میکنه از دوست دختر جدا شد وقتی دید من بعد جدایمون با کسی دوست نشدم اومد گفت بخاطرت هز کاری میکنم ک دوباره دلتو به دست بیارم گفت تو گذشته احمق بوده اذیتم کرده و الان تیریبا هر کاری ک من بهش میگم انجام میده اما نصبت بهش دو دلم ونمیتونم مسل قبل قبولش کنم ازش سرد شدم اینارو هم به خودش گفتم،و وقتی ازم پرسید چرا پس باهام دوست شدی بهش جواب دادم به خاطر یه ذره دوست داشتنی ک هنوز ته قلبم مونده،ازتو خواهش میکنم الان من با این پسر چیکار کنم ینی منو دوستم داره؟یا فقط عادت کرده بهم بر میگرده،؟؟؟بهش گفتم میدونم از سر عادت بر میگرد بخاطر همین اومدنو رفتنت برام فرقی نمیکنه هر وقت رفتی بی سرو صدا برو،ولی اون گفت بهت ثابت میکنم ک دوستت دارم،البته الان سربازه ولی هر وقت ک بر میگرده تا سیمکارتشو روشن میکنه قبلش به من میزنگه چون خطشو رو اعلام دسرسی میزارم،خودمو از هر نظر آماده کردم ک بخواد بره ولی به من میگه این بار با لگد منو پرت کنی بیرون دیگه نمیرم میام خاستگاری به محض اینکه سربازیم تموم شد،گفتم من قشد ازدواج ندارم گفتم اگه باهات ازدواج کنم مثل دوران دوستز روزی صد بار منو میبری طلاق بدی پشیمون میشی،اون گفت بخدا من با زندگی کسی بازی نمیکنم، گفت چون الان دوستم نداری قصد ازدواج نداری من دلتو درستش میکنم گفت فقط بهم یه فرصت بده،منم باهاش دوست شدم وبهش گفتم آخرین باریه ک تونست برد گرده دفعه دیگه نمیتونه،الان اون۲۳سالو۶ماهشه منم۲۳سالمه من چون اونو دوست دارم به خاطرش با کسی ازدواج نکرد وبا کسی دوست نشدم ،ولی چون به اعتماد ندارم احساس میکنم دوستت دارمای ک میگه دروغه،خودمو آماده کردم هر لحظه بره،

تصویر مشاور شهر سوال

کاربرگرامی، سلام. به شهر سوال خوش آمدید. ظاهرا پاسخ سوال تان در بین مطالبی که خودتان نگاشته اید وجود دارد و پرسیدن دوباره این سوال کمی شبیه طنز شده است. در مورد ارتباط و دوستی پیش از ازدواج، جدای از مشکل شرعی و فرهنگی آن، ازعواقب و تبعات آن (حتی در صورتی که به ازدواج منتهی بشود) بارها سخن گفته ایم که شاید نیاز به تکرار نباشد. اما در این مورد بخصوص شما همانطور که خودتان هم لابلای صحبتها گفتید، چنین شخصیتی که به نوعی دمدمی مزاج و شاید(نیاز به بررسی دارد) هوس باز یا هوسران است، اصلا صلاحیت ازدواج و اعتماد برای تشکیل یک زندگی آرام را ندارد. به شما توصیه می شود این ارتباط را قطع کنید و به هیچ بهانه ای حتی دلسوزی برای ایشان، ارتباط را مجددا برقرار نکنید. ضمنا اگر خودتان اصرار زیادی بر این موضوع دارید و خواستید بیشتر مطمئن باشید، (که البته توصیه نمی شود) فقط به این شرط به ایشان اجازه دهید که پیشنهاد ازدواج را از طریق خانواد خودش با خانواده شما مطرح کند و به صورت جدی و رسمی به خواستگاری بیایند. در پاسخ این موضوع اگر با بهانه تراشی های مختلف ایشان مواجه شدید بدانید که حتی در پیشنهاد خودش هم صادق نیست.
موفق باشید

سلام،خسته نباشید،ازتون خواهش میکنم در اسرع وقت بهم جواب بدین،۳۰ سالمه،ده ساله که ازدواج کردم وقتی ۱۸ سالم بود عاشق شدم ولی متاسفانه عشقم یطرفه بود و اون شخص با یکی دیگه ازدواج کرد ازش متنفر نشدم و باید اعتراف کنم که هنوزم بعضی شبا خوابشو میبینم،برای فراموش کردنش منم بعد از اون بلافاصله با اولین خواستگارم ندیده و نشناخته ازدواج کردم که البته خدا باهام بود و خیلی ازش راضیم از همه نظر،ولی بعد از ده سال زندگی و سه تا بچه حتی حس عادت رو هم بهش ندارم،هیچ وقت دلم براش تنگ نمیشه یا تا حالا نشده که دوس داشته باشم یهویی بوسش کنم یا بپرم بغلش،و بخاطر همین همیشه عذاب وجدان دارم،وقتی بهم میگه دوستت دارم ناخودگاه اشکم درمیاد نمبتونم بگم منم دوستت دارم،واقعا بعضی وقتا از تظاهر خسته میشم،هیچ وقت نذاشتم بفهمه که بهش حسی ندارم،و هیچ وقت بهش جواب رد نمیدم برای مسائل زناشویی ولی واقعا دیگه خسته شدم،بعد از رابطه میرم حمومو گریه میکنم،چیکار باید بکنم؟ لطفا کمکم کنید

تصویر مشاور شهر سوال

خواهر گرامی، برای شروع راهکارهایی پیشنهاد می دهیم، اما در صورت جدی بودن مشکل، باید به صورت حضوری به یک مشاور مراجعه کنید.
این که در گذشته چه اتفاقاتی افتاده و چه کسانی در مسیر زندگی شما بوده اند و اکنون نیستند، مسئله ای است که همه ما به صورتهای گوناگون نمونه هایی از آن را تجربه کرده ایم. پس اینگونه تصور نکنید که تنها شما هستید که به خاطر کسی یا چیزی از یک مسئله مهم و باارزش گذشت کرده اید. یا گمان نکنید شما تنها کسی هستید که آرزویی داشتید یا عاشق کسی بودید و به او نرسیدید. از طرفی این را خودتان گفتید که عشق شما یکطرفه بوده است. بنابراین شما یک سرمایه عظیمی از انرژی روانی و ذهنی خود را صرف ساختن رویاها و آمال و آرزوهایی کرده اید که به معنای واقعی پوچ و بیهوده است... یعنی به کسی علاقه داشته اید که حتی به شما فکر هم نمی کند چه برسد به عشق و علاقه!!!
اکنون که شکر خدا زندگی خوبی دارید و مادر سه فرزند هستید، علاوه بر این که دوران شور و شر جوانی تا حدی گذشته است، باید به فکر وظیفه خطیر مادری خود نیز باشید. کافی است کمی از دوردست به خودتان نگاه کنید. بانویی را خواهید دید که خیلی موقر و باشخصیت به منزل می رود و بیرون می آید، همراه همسرش و سه فرزند شیرینش است. و چه ناپسند است که بفهمید این بانو، عشق بیهوده و بی هدف یک فرد دیگر را در سر می پروراند... اکنون به خودتان بازگردید و کمی بیاندیشید... این لحظات را بارها و بارها در ذهن خود تکرار کنید...و به آن فکر کنید.
حتی به این بیاندیشید که فرد مورد نظر شما اکنون با شخص دیگری دوران خوشی را سپری می کند و نسبت به آنان وفادار است و لحظه ای به شم نمی اندیشد... به این فکر کنید که چنین فردی اصلا لیاقت فکر کردن را ندارد... نقاط منفی ایشان (که قطعا کسی بدون نقاط منفی نیست) را در ذهن خود مرور کنید و در مقابل نقاط قوت و محاسن همسرتان و زندگی مشترک خود را به طور شبانه روزی و مداوم مرور کنید. حتی اگر لازم شد در جایی آن را با صدای بلند تکرار کنید.
و در نهایت ضمن مراجعه به متخصص، باید بر خدای بزرگ توکل کنید که همه امور در دستان اوست.
آرزومندیم به زودی شما را در آرامش و سعادت کامل ببینیم.
موفق باشید.

سلام:
در یک روز زمستانی با مادرم نزد دندانپزشک رفتم وقتی دکتر ها مادرم را معاینه میکردن من در اطاق انتظار بودم با کمی صحبت با منشی اونجا آشنا شدم و رفته رفته تصمیم ازدواج گرفتیم قرار بر آن بود تا یک روز بیاد و خانه مارو ببینه و فامیلشو بفرسته اما به خاطر کارهای زیادی که میگفت داره امروز و فردا میکرد بلاخره قرار شد هفته قبل بیان و من از طریق انترنت لوکیشن خونه مونو بفرستم از شانس بد انترنتم تموم شد و به به خاطر مشکلات نتونستم فعالش کنم تمام روز جمعه بهش زنگ زدم یا قطع میکرد یا جواب نمیداد منم شب اش بهش پیام دادم که خدا لعنتت کنه و برای همیشه خدا حافظ اونم پیام داد بیبینم کی پشون میشه تا الان هم هیچ خبری ازش ندارم دل و نادلم که کار خوبی کردم یا نه؟
چون ما از طریق انترنت تصویری حرف میزدیم فکر کنم اون فقط از من سو استفاده کرد و باز دوباره میگم که شاید فرداش میفرستاد خانوادشو اما وقتی یادم میاد به خاطر حرف های کوچیک چه الم شنگه یی به پا میکرد میگم من حق داشتم ازش دلخور بشم نمیدونم دارم کلافه میشم لطفا بهم مشوره بدهید. ممنون

تصویر مشاور شهر سوال

با سلام خدمت شما،
واقعیت این است که ما از ریز روابط و خلقیات شما دو نفر اطلاعی نداریم، اما با مطالعه همین یک فقره که بیان کردید، به شما توصیه می کنیم دیگر سراغ ایشان نروید. قطعا اگر کسی خواستار و خواستگار دختری باشد، نیازی نیست که دختر خانم با او تماس بگیرد یا از او خواهش کند. علاوه بر این که عکس العمل ایشان در برابر تماس شما (قطع کردن یا رد تماس) هم میتواند نشانه دیگری از سطح فرهنگ و ادب و نزاکت (یا حتی احترام و علاقه ایشان به شما) باشد.
موفق باشید

سلام...دو سال پیش برای اولین بار وارد یک چتروم شدم اونروزا از عشق و عاشقی متنفر بودم و فکرشم نمیکردم روزی عاشق بشم.یکی از پسرای چتروم به من گفت که دوستم داره ولی من درخواستشو برای دوستی رد کردم و از من دلیل خواست و من گفتم کس دیگه ای رو دوست دارم در صورتی که اون شخص واقعا برام مثل برادرم بود..بعدت اون اینکه اون شخص این موضوع رو فهمیدم شروع کرد با من بهتر رفتار کنه و من کم کم عاشقش شدم...بعد از چند ماه رابطمونو تموم کرد در صورتی که قبلش همیشه میگفت بدون من نمیتونه ادامه بده...بعد من فهمیدم که قبل از من با دختر دیگه ای بوده و الان باز رفته سراغ اون ..شماره دختررو گیر اوردم و باهاش حرف زدم و دست اونو رو کردیم ...از اون روز وقتی طرفم میومد خیلی سرد و خشن رفتار میکردم...ولی الان حس میکنم واقعا دوستش دارم...حتی بخاطر غروزرم نتونستم تولدشو تبریک بگم چون واقعا میترسیدم پسم بزنه...چون اون تولدمو و روز دخترو تبریک گفت و من باهاش سرد برخورد کردم...

باسلام حضورمشاورمحترم امیدوارم کمکم کنید

من دانشجوی کارشناسی ارشدریاضی ام... الان که اینو براتون میفرسم دلم مالامال درده خیلی حالم خرابه...

من تابستون سال قبل بایکی اشناشدم اماهمون روز اول پشیمون شدم چون نمیخواسم عاشق بشم... اما وقتی حرفاشو شنیدم واقعا ازش خوشم اومد

اون دانشجوی دکترابود... اولین بارکه دیدمش هم اون هم من خیلی ازهم خوشمون اومد... بعد چن هفته خیلی باهم صمیمی شدیم .

اون میگف که خیلی دوسم داره یعنی وسط همه حرفاش میگف که خیلی دوسم داره... منم تابخودم اومدم دیدم ای وای عاشق شدم

میگف منو به مادرش گفته... من ازخانواده متعهد و متعصبیم... اماانقد دوسش داشتم و دارم که باهاش بیرون رفتم وبهترین خاطراتی که حتی

درجهان دیگه هم فراموش نمیکنم.حدود۳-۴ماه بعد بهم اس دادکه توچتروم باکسی حرف میزنی و خیانت کاری و دیگه تموم شدهمه چی...

امامن انقدعاشقش بودم انقد متعهدبودم بهش که دریغ از ی نگاه به دیگرون... هرچی گفتم قبول نکرد و رفت... من موندم و یه دنیای سیاه...

چون احساساتی ام ... شب و روزم گریه بود چون واقعادوسش داشتم... تاااینکه ی ماه بعدش اومد جلوخونمون و بعد اس دادکه نمیتونه دوریمو

تحمل کنه و همه اونحرفاش دروغ بود برا اینکه من ازش دل بکنم... هرچقدپرسیدم چرا؟چیزی نگف... انقدعاشق بودم که بازباهاش ادامه دادم

کلا میدونسم میخواد بره امامیخواستم نگهش دارم. بعدچن ماه دوباره اس داد که شمارتو توگوشی یکی دیگه دیدم و فهمیدم با یکی دیگه حرف میزنی

و براهمیشه میرم... امامن که واقعا مبرا ازهمه اینحرفابودم داشتم آتیش میگرفتم منی که شب و روزم عشقم بودحالا بهم تهمت میزنن..

براباردوم شکستم پرازگریه پراز زجر وشکنجه... هرقدمیگفتم باورنمیکرد...تااینکه داداشش گف که دروغ میگه که شمارتو توگوشی یکی دیگه دیده

اون بخاطرمشکلش نمیتونه باهات ازدواج کنه... بعد اصرارم گف که اون توتصادف دچارمشکل شده که نمیتونه بچه دارشه...

امامن اون مشکلشم برام مهم نبود... به داداشش قول دادم که بهش نگم... تااینکه خودش گف که همه اون حرفا تهمت بود ازم جدامیشه چون نمیخواد

زندگیم خراب شه گف چون نمیتونه بچه دارشه نمیخواد من بپاش بسوزم... اینم بگم نمیدونم واقعا اون مشکل رو داره یا ن...امابازم برام فرق نداش

تااینکه ی روز که به هم اس میدادیم. یکی از پیامهای قبلیم که بهش ارسال نشده بوده همراه اس جدیدم نمیدونم چطور قاطی شدن بهش ارسال شد

بعدگف به کی اس میدادی که اشتباهی اومد به من... هرقدگفتم بازم قبول نکرد ونمیکنه میگه مطمئنه من بایکی دیگه دوستم... اونم من که

خداشاهده به کسی نگاه هم نمیکردم که بهش خیانت نشه... وقتی منو دید بازم گف همون حرفارو گف باراخره که میام دیدنت... ازاین میسوزم

من چرا؟منکه انقدعشقم پاک بوده منکه حاضرم ثابت کنم جز اون حتی به دوستای صمیمیم زنگ نمیزدم... منی که انقدعاشق بودم چرا باید

اینجور جواب بگیرم... الان ی ماهه که رفته... خیلی واسم سخته بااینکه اسمش نامردی میشه بااینکه شاید همه بهم بگن احمقم.

اما من فقط عاشقم... یعنی کسی منو درک میکنه؟... من دیگه نمیتونم هیچکس رو دوسداشته باشم

نمیتونم باکسی ازدواج کنم چون همیشه بایادعشقم هستم... من موندم و شبهای گریه... خیلی دوسش دارم

شایداگه شدت عشقمو کسی ببینه تعجب کنه... حالا که نیس من دلم عاشقترشده و افسوس که هیچوقت دلم وسوسه نشد برم ازدواج کنم...

انقد برام سخته که تو۳ماه۵-۶کیلو وزنم اومد پائین... دلم فقط گریه میخواد... بااین وضع آینده ام چی میشه؟... آیا من و دلم شفاپیدامیکنیم؟

تصویر مشاور شهر سوال

با سلام خدمت شما خواهر گرامی و عرض خیرمقدم به شهر سوال. پاسخ جمله آخر شما را ابتدا بدهم که، شفا دهنده قلبها، خدای توانا و مهربان است و اگر اراده کند هیچ چیز نشدنی نیست.
اما در مورد شما و ماجرای عشقتان، نه بنده، که هر خواننده منطقی قطعا به شما خواهد گفت، بهتر است قید این آقا را بزنید...دلایل آن را هم شما خودتان بهتر از هر کس میدانید اما دل شما فعلا اجازه نمی دهد. به نحوه آشنایی و میزان شناخت شما از خانواده و یکدیگر کاری نداریم چون همه این ها میتواند در تصمیم گیری نهایی مؤثر باشد. اما همان بار اول که آقاپسر کاملا ناگهانی و بی دلیل از شما خداحافظی کرد و البته این کار را با تهمت زدن (به ادعای شما) انجام داد، باید میفهمیدید که حتما یک جای کار ایشان ایراد دارد. حالا میگوییم بار اول بوده و به هر دلیل ناشناخته ای ممکن است اشتباه شده باشد. اما بار دوم و سوم که باز هم با همان بهانه اول دوباره همان رفتار را تکرار کرد، واقعا آیا نباید کمی با خود فکر میکردید؟ نباید از خود سوال میکردید که آیا ادامه این راه یک کار منطقی است؟ آیا واقعا باید چنین فردی را دوست میداشت؟ آیا به فرض علاقه به چنین فردی شایسته است که به او اعتماد کنم برای ابد؟ آیا اصلا ایشان لیاقت و توانایی به دوش کشیدن یک زندگی را دارند؟
خواهر گرامی، کسی که به سادگی و بدون دلیل به شما تهمت بزند و (حتی با نیت خیر یا اشتباه) دلایلی برای اتهام خود نداشته باشد و به حرف شما توجهی نکند، قطعا در اتفاقات مشابه بعد از ازدواج نیز همین رویه را خواهد داشت...تصور کنید که لازم باشد بر سر هر نکته ای که برای ایشان مشکوک باشد، یک ماه جر و بحث و مشاجره و اختلاف داشته باشید... قطعا این زندگی دوام نخواهد آورد...
به شما توصیه میکنیم واقعا قید این آقا را بزنید و در تصمیم ازدواج خود تجدید نظر کنید، و البته به نظر ما ایشان با هر شخصی هم بخواهد ازدواج کند، بسیار ضروری است که پیش از ازدواج با هم نزد یک روانشناس بروند تا ایشان از نظر سلامت روانی و شخصیتی و تناسب با همسر آینده شان، مورد بررسی قرار بگیرند.
اما این که دل شما اجازه این جدایی را نمی دهد! قطعا گره دل به سادگی باز نمی شود، قطعا سخت و رنج آور است فراموش کردن خاطرات خوش گذشته که روایت گر با هم بودن بوده... اما اکنون لازم است کمی هم به خاطرات بد خود فکر کنید... کمی هم لحاظت رنج آور تهمت های او و تحقیر خودتان را به خاطر بیاورید. اکنون لازم است شما هر شب و صبح این خاطرات تلخ را مرور کنید. دوست داشتن دلیل خوبی برای کنارهم بودن است اما بیایید لحظه ای تصور کنید اگر اکنون به شما بگویند، کسی که عاشقش بودید، مرتکب قتل شده است، یا مثلا خودش ارتباطات نامشروع دیگر دارد، آیا باز هم علاقه شما همانطور خواهد بود؟ اگر هم از علاقه شما کاسته نشود، آیا حاضرید با او زندگی کنید؟ اگر احساسات شما اندک مجالی برای عقل و فکر شما باقی گذاشته باشد، قطعا پاسخ شما منفی خواهد بود...
پس همین امروز تصمیم بگیرید که این رابطه ، این شخص و تمام متعلقاتش (خاطرات یا اشیا یا پیامها و ...) را نابود کنید و به فراموشی بسپارید. حتی اگر ایشان برای بار سوم و چهارم اصرار کنند... . فراموش کنید. قطعا سخت است و زمان بر، اما عشقی که شما را به تباهی و بدبختی بکشاند، قطعا مانند مار خوش خط و خال زیبایی است که اگر از آن دوری نکنید، شما را خواهد کشت.
برای راحت تر فراموش کردن، به راهکارهای ارایه شده در لینک های زیر مراجعه کنید:
http://soalcity.ir/node/318
http://soalcity.ir/node/2335
http://soalcity.ir/node/2657
آرزوی ما سلامتی و آرامش شماست. موفق باشید.

سلام ازتون بی اندازه ممنونم که مینشینید پای دردودل ما.... خدا جواب این مهربونیاتونو میده شک ندارم

من اولین بار بود که چه تو دنیای واقعی و چه مجازی مشکلمو مطرح کردم

مشاور عزیز... اما دلم آروم نمیشه . انگار من صاحب بیقرارترین دل دنیام... عقیده دارم که آرامش دل یه شعار نیس یه واقعیته... امامن حس میکنم کبوتر

آرامش واسه همیشه از دل من پرکشیده.من نمیتونم به کسی بگم که تو سینه ام چه خبره... من نمیتونم شبهامو وصف کنم شبهایی که من بسمت

قبله خون گریه میکنم اما خداکمکم نمیکنه...

علاقه ام به زندگی از بین رفته... من تو زندگیم دنبال خیانت و بدی نبودم هیچ زمان... همیشه دوسداشتم فقط انسان خوبی باشم

من بیشتر مواقع از شدت دلتنگی و تنهایی و غربتی که فقط خودم حس میکنم دیوانه و ناچار میشم...اماهمشو میریزم تو دلم

بیچاره دلم... انقد فشار رو قلبمه که مطمئنم بااین وضع ناراحتی قلبی میگیرم... درد سمت چپ سینه ام گواه این حرفمه

همه علائم افسردگی شدیدو دارم... خواب کم غذای کم احساس اندوه و گریه ی همیشگی کاهش وزن بی علاقه شدن به همه چی وفکرمرگ.

ازصبح تاشب برا همه نقش بازی میکنم انگار من صب تاشب ماسک زدم روصورتم... امابعضی وقتا دیگه کم میارم

نمیدونم چرا اینجورشدم... برا درس خوندن اونم تو رشته ریاضی تمرکز و حوصله میخواد اما من هیچ تمرکزی ندارم فقط دوسدارم کسی کاری به

کارم نداشته باشه تا بتونم همیشه فکرای تکراریمو با یاد خاطرات گذشته رو مرور کنم

احساس میکنم اگه از دنیام این عشق بره دیگه بقیه ی زندگی هیچه...

آرزوم بود عشقم منو باور کنه آرزوم بود انقد خوب و باوفا باشم که حداقل براخودم اثبات شه که من تو زندگیم دنبال چی بودم

ارزوم بود عشقم به من اعتماد بی حد داشته باشه چون من اعتماد بی اندازه بهش دارم

آرزوم بود تو دنیا فقط اون عشق من باشه و عشق و محبت من فقط متعلق به اون

جز هوای اون تو سرمن هوای کسی نبوده و نیست... اماتواون بخواد باورکنه و بهش ثابت شه دیگه ازمن چیزی نمونده

چرا عشقای واقعی هیچوقت باور نمیشن؟ چرا آدمایی که تلاششون خوب بودنه همیشه بدجور تنهان؟

حتی بخودش هم گفتم که فقط وقتی اوندنیا خدا به عشق پاک من و به چشماو دستایی که هیچوقت حتی ی لحظه به عشق خیانت نکرد شهادت بده

وقتی بهش ثابت شه من کوچکترین خیانتی بهش نکردم اونوقت راحت میشم

سخته قسم به خدا سخته که برا اثبات عشقت از همه چی بگذری اما باز باورنکنه

من دنیام به خیانت آلوده نیس اما اون باورم نداره

تصویر مشاور شهر سوال

خواهرم، ضمن تشکر از اظهار لطف شما، باید بدانید افسردگی جزو شایع ترین مشکلات روانی است تا جایی که به سرماخوردگی روانی لقب گرفته است. از طرفی هم انواع افسردگی وجود دارد که همه اینها تشخیص این اختلال را به امری کاملا تخصصی تبدیل کرده است . بنابراین اگر احساس میکنید نشانه های افسردگی را در خود دارید و این مسئله مدت طولانی است که ادامه داشته است، بهتر است به صورت حضوری به یک مشاور روانشناس مراجعه کنید. در کنار این مسئله همانطور که گفته شد، شاید لازم باشد رابطه خود با خدای خود را نیز کمی اصلاح و پررنگ تر کنید، که همانا، دل آرام گیرد به یاد خدای.
آرزوی ما سلامتی و آرامش شماست.

سلام امیدوارم ک بهم کمک کنید .من دو سال پیش با پسر اشنا شدم اولاش چیز خاصی بینمون نبود یعنی اشناییمون از اول طوری نبود ک مثلا اوم بیاد به ابراز علاقه کنه و این حرفا فقط ب عنوان دوتا دوست باهم بودیم اولاش بیشتر شبیه دادشم بود یعنی رابطه دوس پسر دوس دختری خیابونیو این چیزا نبودیم خیلی پسر خوبی بود احساس راحتی باهاش میکردم کم کم ک گذشت بهم وابسته شدیم چون اصلا قرار نبود چیزی بینمون باشه ولی هر چی میگذشت بیشتر همدیگرو دوست داشتیم ولی بعد از ی سال هی بحث بینمون پیش میومد هرچی بیشتر میگذشت بیشتر همو داشتیم و علاقه مند میشدیم ولی سر چیزای الکی فورا بحثمون میشد بعد ی مدت بعضی از رفتاراش عوض میشد کم کم ولی دوست داشتنش نه منم وقتی اون رفتاراش عوض میشد منم عوض میشدم مثلا قبلا خیلی بهم احترام میذاشتیم ولی الان مث اون موقع ها نیست هر باررباهم بحثمون میشه قهر میکنیم ولی ن من ن اون طاقت نمیاریم بعد ی روز دو روز یا نصف روز فورا زنگ میزنیم ولی تو این ی سال ی هفته نشده ک بحث نداشته باشیم مثلا سر کوچیکترین چیزی بحثمون میشه یا من بهش میگم یعنی تواون ادم دوسال پیشی یا اون ب من اینو میگه بخاطر رفتارامون ک عوض شده بخدا من خیلی تلاش میکنم ک درست شه از خیلی از ناراحتیام میگذرم ک فقط بخث پیش نیاد ولی اون نه سر هرچیزی حساسیت نشون میده الان دیگه بهم گفتیم ک تموم همه چی بینمون همیشه کارم فقط گریه ست خیلی دردو ناراحتی میکشم ولی خیلی رفتارای خوب داره نمیدونم باید چیکار کنم یعنی ما در اینده میتونیم با هم زندگی کنیم تاحالا چن بار میخواسته ک بیاد ولی من چون شغل ثابت نداره و خانوادم سخت گیر بودن نذاشتم بیاد خیلی ادم با احساس مسولیتیه فعال پاک مهربون ولی خیلی بینمون بحث پیش میاد تو روخدا کمکم کنید من چیکار کنم

تصویر مشاور شهر سوال

با سلام و احترام خدمت شما کاربر محترم شهر سوال، خوش آمدید.
خواهر گرامی، وضعیتی که اکنون گرفتار آن هستید، دقیقا یکی از آسیب هایی است که به واسطه روابط دوستانه و یا عاطفی بین دختر و پسر ها، در قالب غیر از ازدواج پدید می آید.
اولا، این که شما یا هر دختر دیگری یا هر بانویی، چنین گمان کند که یک رابطه کاملا بی قصد و غرض با کسی شروع کرده، خیلی راحت میتوان گفت این یک خیال خام است! اگر واقعا فرقی بین رابطه با یک دختر (یا خانم) برای یک پسر (یا آقا) نباشد دلیلی ندارد وارد چنین رابطه ای بشود و میتواند وقت خود را کاملا با دوستان (مذکر) خود بگذراند. این اولین و بزرگترین اشتباه راهبردی است که غالبا دخترخانمها و حتی خانمها میکنند و دلیل آن بی اطلاعی از ویژگی های خدادادی یک جنس مذکر است. البته ممکن است خانمها واقعا بدون قصد و غرض رفتارهایی را از خود نشان دهند اما این مسئله در بین آقایان بسیار بسیار اندک خواهد بود. تقریبا بقدری اندک ، که میتواند گفت چنین مردی قطعا دچار یک بیماری است و یا دچار نقصی در وجود خود است.
ثانیا، توجه داشته باشید ارتباط عاطفی ، نتیجه طبیعی ارتباط بین دختر و پسر (مذکر و مؤنث است) و البته این ارتباط ممکن است تا مراحل جدی تری هم پیش برود. طبیعی است که قطع این ارتباط که به مرور در قلب فرد ریشه دوانیده، کاری بسیار دشوار و دردناک است. اما این درد و رنج هم هنگام قطع ارتباط طبیعی است. پس اگر به این نتیجه منطقی رسیدید که بایستی این ارتباط سراسر اشتباه را قطع کنید، بدانید این فرایند هم رنج دارد و هم درد!
ثالثا، اگر واقعا شرایط ازدواج دارید یا گمان میکنید تا حدود زیادی دارید، چرا از آن فرار میکنید؟؟ حداقل اجازه بدید ایشان به خواستگاری بیاید. اگر هم مطمئن هستید از طرف خانواده رد می شود عیبی ندارد. اجازه دهید بیاید، در این صورت حداقل هردوی شما میفهمید که واقعا و جدی قصد ازدواج دارید. پس از این میتوان بسیاری از کم و کاستی ها را رفع کرد و دوباره اقدام نمود. این میتواند گام اول باشد که شما جلوی آن را میگیرید.
رابعا، تا زمانی که شما ازدواج نکنید، این ارتباط جز رنج و محنت چیزی نخواهد داشت. پس یا باید قطع ارتباط کنید یا تلاش کنید برای رسیدن به مطلوب.
اگر تصمیم خود را بگیرید، بر خدا توکل کنید و این عشق و علاقه را به سمت و سویی هدایت کنید که مورد رضای خداوند است، انشاء الله خداوند هم در این راه شما را یاری خواهد نمود.
آرزوی ما آرامش و سربلندی شماست.

نظرات